شاعر بزرگ زبان پارسی شعر "درین سرای بی کسی" درگذشت

CC BY 4.0 / Tasnim News Agency / هوشنگ ابتهاج (سایه)
هوشنگ ابتهاج (سایه) - اسپوتنیک افغانستان  , 1920, 10.08.2022
عضو شوید
شاعر و ترانه سرای بزرگ زبان پارسی پس از تحمل یک دوره بیماری امروز درگذشت.
به گزارش اسپوتنیک، هوشنگ ابتهاج (سایه)، شاعر و ترانه‌سرای بزرگ معاصر زبان پارسی، پس از تحمل یک دوره بیماری امروز درگذشت. زنده‌یاد ابتهاج در ماه حوت ۱۳۰۶ در رشت ایران به دنیا آمد و بامداد امروز، ۱۹ اسد، در سن ۹۵ سالگی دارفانی را وداع گفت.
یلدا ابتهاج، فرزند استاد ابتهاج، امروز خبر درگذشت پدرش را در صفحه اینستاگرامش اینطور منتشر کرد:
بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید
سایه
سایه ما با هفت هزار سالگان سر به سر شد.
داوود سرخوش خواننده مشهور افغانستان نیز شعر معروف «درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند» سایه را در زمان نخست تسلط گروه طالبان خوانده بود.
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر نامدار معاصر، نیمه‌شب سه‌شنبه ۱۹ اسد در ۹۵ سالگی درگذشت.
او در سروده‌ای برای درخت ارغوانی که دوست داشت کنارش به خاک سپرده شود، گفته است:
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته‌است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه، این سختِ سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو برمی‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه‌پرداز شب ظلمانیست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...
نوار خبری
0
برای شرکت در گفتگو
ورود به سیستمیا ثبت نام کنید
loader
بحث و گفتگو
Заголовок открываемого материала