او که پس از مسلمان شدن نام خود را اسلامالدین گذاشت در گفتگوی ویژه با اسپوتنیک، از خاطرات زندگی اش در افغانستان گفت:
چطور به دست مجاهدین اسیر شدی؟
ما سه سرباز بودیم که برای خرید به منطقۀ بگرام رفته بودیم و با کمین مجاهدین روبرو شدیم. یکی از ما همانجا کشته شد. دو تن اسیر شدیم که یکی را نیروهای حزب اسلامی حکمتیار بردند و مرا هم افراد حزب جمعیت. چون من زخمی بودم مرا به پنجشیر بردند و داکتران بدون مرز در شفاخانۀ خود مرا تداوی کردند و بعد در پنجشیر نگهداری شدم.
چگونه به همراهی احمدشاه مسعود راه یافتی؟
در چند روز اول، هنوز به زندان نرفته بودم. اولین بار در همان دو سه روز اول مرا در یک جمع بردند که دیدم یک نفر در بالا نشسته و همه به طرفش میروند. من هم از جایم برخاستم و حرکت کردم. سربازان مانع من شدند، برای آنها عجیب بود که چرا من آن سو میروم. به ترجمان شان که در روسیه تحصیل کرده بود گفتم که آن آدم، فرد کلان این مجلس است. بر اساس ادب من به پرسانی میروم. رفتم و با آن مرد که بعدها فهمیدم احمدشاه مسعود و فرمانده این جبهه بود، پرسانی کردم. بعد از آن مرا زندانی کردند. در مدتی که در زندان بودم چند سرباز دیگر روس را نیز آوردند. تقریباً ده نفر اسیر شده بودیم که مسعود ما را خواست. به ما گفته شد که میتوانیم میان بازگشت به کشور خود و رفتن به اروپا یکی را انتخاب کنیم. بازگشت به کشور ممکن بود با اتهام تسلیمی و خیانت به شوروی، حکم مرگ را داشته باشد، من علاقمند اروپا نیز نبودم. همه اروپا را انتخاب کردند و من گفتم که جایی نمیروم. سپس برای من کلاشنیکوفی داده شد تا همراه شان باشم. مدتها فکر میکردم آن تفنگ یک دام برای امتحان من است، اما یک روز ییش از رفتن به یک عملیات جرأت کردم و چک کردم. مرمی داشت، سوزنک داشت، فیر کردم و دیدم که کاملاً یک سلاح جور و واقعی است. البته کسانی که اروپا رفتند باید از مسیر پاکستان میگذشتند، اما حادثهیی در پاکستان اتفاق افتاد و همگی کشته شدند.
چند سال در افغانستان ماندی؟
برای مدت دوازده سال در افغانستان بودم. از این میان هشت سال محافظ شخصی آمر صاحب (احمدشاه مسعود) بودم. او یک شخص وطندوست و باخدا بود. اطرافیان وی نیز آدمهای خوبی استند اما با شخص خودش قابل مقایسه نیستند.
چه چیزی از افغانستان برایت جالب بود؟
در افغانستان کوتلهای مختلف را گشتیم. من در کوهنوردی نسبت به دیگر سربازان پیشتر بودم. افغانستان کشور بسیار جالب و دوست داشتنی است. اگر آرامی باشد، افغانستان جنت است. آنجا زبان فارسی یاد گرفتم. کاش میشد زبان پشتو را هم بیاموزم. غذاهای مختلف را خوردم. همسر من اهل افغانستان است. وقتی ازدواج کردیم آمرصاحب برای ما در تهیه مسکن کابل یک خانه داد و چند سال زندگی کردیم.
یک خاطرۀ جالب از افغانستان بگو
من در آنجا ورزش میکردم و همزمان شربت تقویه مینوشیدم. هر بار که شربت میخریدم دیگر سربازان شربت را پنهان از من میخوردند و وقتی میآمدم تمام شده بود. یک روز رفتم در شربت «جمالگوته» (نوعی داروی اسهالکننده) انداختم. وقتی خوردند مریض شدند. بعد از آن هرگز دیگر کسی شربت مرا نخورد.