به گزارش اسپوتنیک، به نقل از " روزنامه هشت صبح" عنایتالله بابر فرهمند رییس دفتر جنرال عبدالرشید دوستم معاون اول ریاست جمهوری پس از ملاقات با قیصاری در مصاحبه با روزنامه نامبرده، چگونگی بازداشت، انتقال و شکنجه قیصاری را از زبانش خودش نقل کرده است.
متن کامل صحبتهای آقای فرهمند درباره ملاقات با آقای قیصاری:
من (عنایتالله بابر فرهمند)، بشیراحمد تهینج، محمدعظیم قویاش سناتور و فریدون الهام معاون ادارهی امور با یکی از همکاران امنیتى معاونیت اول ریاست جمهوری روز پنجشنبه (18 اسد) بعد از پیگیریهای فراوان و تلاشهای زیاد بالاخره موفق شدیم به دیدن نظامالدین قیصاری در یکی از مهمانخانههای امنیت ملی در کابل برویم. مسوولین ریاست مربوط امنیت ملی که فرمانده قیصاری تحت نظارت آنهاست، در جریان این ملاقات همکاری لازم را انجام دادند.
فرمانده قیصاری روحیهی آرام و قوی داشت، اما هنگامی که صحبت از یاوران و سربازانش به میان آمد، اشک در چشمانش حلقه زد.
از او خواستیم حرف بزند. او صبورانه چنین آغاز کرد: یادم هست که شام روز دوشنبه، رییس امنیت فاریاب بخاطر یک جلسهی امنیتی تماس گرفت و از حضور مهمان مهمی که از مرکز آمده، خبر داد. ساعت ۵ عصر مرا به جلسهای که با حضور مهمان کابل برگزار میشد، خواستند.
جلسه با حضور قومندان قول اردو، رییس امنیت، معاون والی و مهمان خاص که داکتر یاسین ضیا، معاون شوراى امنیت معرفی شد، تشکیل شد. داکتر یاسین بسیار گرم احوالپرسی کرد و مرا در صندلی کنار خود نشاند. جلسه تقریباً یک ساعت طول کشید. در طول جلسه هم بحث بر سر اتخاذ تدابیر لازم بخاطر راهاندازی عملیات بازسازی شاهراه میمنه جریان داشت. من اطمینان دادم که چهارصد سرباز خیزش مردمى را آمادهی جنگ میسازم. پس از ختم جلسه و صحبت در مورد مسایل امنیتی من از مهمانان کابل دعوت کردم که شب مهمان من باشند تا عزت و حرمتشان را بکنیم. داکتر یاسین خندید، افراد غیرنظامی عضو مجلس را رخصت کرد و گفت که ما نظامیان یک جلسهی مهم دیگر داریم. به همین دلیل از من خواست به منزل دوم بروم تا در آنجا با رییس جمهور صحبت تیلفونی داشته باشد، من موافقت کردم. در حالی که از زینههاى منزل دوم بالا میرفتیم، به من گفت: «ممکن است رییس صاحب جمهور با خودت هم صحبت کنند.»
هنگامی که به اتاقی که برای ورود ما آماده شده بود، وارد میشدم، شش تن از محافظانم نزدیک شدند تا با من وارد شوند، اما چون موضوع صحبت با رییس جمهور بود، به آنها گفتم بهتر است در منزل پایین اتاق منتظرم بمانند؛ زیرا با اعتماد کامل به رفتار افراد حکومتی هیچ نگرانیای در مورد احتمال بروز رفتار ناجوانمردانهای را نداشتم، اما بر خلاف تصورم، همین که وارد اتاق شدم، ده سرباز مسلح کوماندو در دو طرف اتاق ایستاده بودند. از جملهی آن، سه نفر یعنی قومندان قول اردو و رییس امنیت دروازه را قفل کردند و داکتر ضیا تفنگچهی خود را بر دهانم گذاشت و گفت: «تفنگچهات را بینداز.» من تفنگچه را در سیت موترم گذاشته و با خود نیاورده بودم. در آن لحظات با آرامش کوشش کردم به آنها بفهمانم که این عمل درست نیست و عواقب بدی به بار میآورد که ناگهان یکی از سربازان با میل تفنگ به عقب سرم «وار» کرد، آنگاه داکتر ضیا دستمالی را به بینیام نزدیک کرد و من با اولین تنفس از هوش رفته، بر زمین افتادم.
وقتی به هوش آمدم، از سر و صدای فراوانی که در گوشهایم میپیچید، فهمیدم که درون یک هلیکوپتر در حال پرواز هستم. چشمانم بسته بود، دستوپایم را زنجیر پیچانده بودند. در همان حال متوجه شدم که ضیاخان نیز با عدهای از بادیگاردهایش سوار همین هلیکوپتر است. با وجودی که هنوز کاملاً هشیار نشده بودم، درد فراوانی در مچ دستهایم احساس کردم، فهمیدم دستان بستهام به شدت آسیب دیده است. درد تا استخوان رسیده بود.
همراهان من که متوجه شدند به هوش آمدهام، به سرعت خود را به من نزدیک کردند. چهار نفر از آنها بی هیچ دلیلی بر سینهام فشارهای دردناکی وارد میکردند، در حدی که نفسم بند میآمد. به سختی سرم را کمی بلند کردم و به ضیا گفتم:
— چرا مرا بسته کردی؟ چه میخواهی؟ دستم را باز کن، من که جایی نمیروم.
ضیا گفت:
— صبر کن حالا ترا با همان دستهای بسته به زمین پرتاب میکنم و میمیری. آن وقت دستهای باز به چه دردت میخورد؟
گفتم:
— بینداز که بمیرم، من اگر از مرگ میترسیدم با طالب و داعشی که حمایت میشود، در صف اول جنگ نمی جنگیدم.
ضیا با خشم به سربازانش دستور داد:
— او را ببندید و بدنش را طوری بیرون از هلیکوپتر آویزان کنید که با ترس از مرگ سکته کند. سپس دستهای مرا با استفاده از همان زنجیری که در اطراف بدنم پیچیده بودند، در جایی در سقف طیاره، فکر میکنم در بست ماشیندار طیاره بستند و نیم بدنم را از دروازهی طیاره آویزان کردند. من هر لحظه منتظر سقوط به زمین بودم. تمام بدنم از شدت خستگی شل شده بود، فریاد کشیدم که رها کنید که به زمین بیفتم. یکى از سربازانش فریاد زد که زنجیر کنده میشود، آنها مرا دوباره به داخل هلیکوپتر کشیدند.
پس از حدود ده دقیقهای بر زمین نشستیم. چشمهایم را بسته بودند. در بیرون، موتری منتظر ما بود، مرا به گروه دیگری تسلیم کردند.
آنها از من خواستند سوار موتر شوم، اما زنجیر در تمام بدنم پیچیده بود و من بسیار بیحال و بیرمق بودم. گفتم: نمیتوانم سوار شوم. آنها چند نفره مرا برداشتند و داخل موتر کردند. تلاش میکردند استوار باشم، دو طرفم نشستند تا نیفتم.
حرکت موتر را در سرک اصلی که خموپیچ نداشت، احساس میکردم. بعد موتر چند بار به سمت راست و بعد چپ چرخید و سپس ایستاد. در حالی که مرا از موتر به بیرون میکشیدند، پرسیدم: «ساعت چند است؟» یکی جواب داد: «دوی شب است.» مرا در اتاقی انداختند و کوشش کردند دستم را که زخمی بود، باز کنند اما هر کاری کردند دستبند نشسته در گوشت و استخوان باز نشد. آخر یکی پیچکشی آورد، نوکش را در عضلهی دستم فرو برد و با فشار تسمه را کند. درد دستم بسیار شدید بود و با گرمی جریان خونی که از مچ دستم روی انگشتانم پایین میریخت، فهمیدم خونریزی دستم زیاد است. داکتری آوردند که دستم را پانسمان کرد.
از آن شب به بعد «شوک» برقی و لتوکوب شروع شد. مرا میزدند که بگویم راز ایتلاف نجات چیست و با چه هدف تشکیل شده است. به آنها به طور مکرر میگفتم: هدفشان را شما بهتر میدانید و چیز پنهانی وجود ندارد. چند تصویر طالبان را نشان میدادند که تو اینها را کشتى، من گفتم در جنگ ما را کشتند و کشته شدند، اما کسی به حرفهایم اعتنا نمیکرد. شکنجه سه روز و سه شب ادامه داشت. در روز چهارم دو شکنجهگر آمدند و به من خبر دادند که طرفداران جنبش در چند ولایت تظاهرات کردهاند. آنها از من خواستند از تلفن او به مظاهرهچیان بگویم خاموش و متفرق شوند. گفتم نمیتوانم چنین کاری بکنم و تنها رهبر من، جنرال دوستم میتواند مردم معترض را خاموش کند.
پس از روز پنجم مرا به امنیت ملی تسلیم کردند. آنجا جای من خوب بود. شکنجهای هم نبود. سربازان محافظ بازداشتگاه امنیت مرا دیده، میگریستند، اما من آنها را دلآسای میکردم و میگفتم: «بالای مرد چنین روزهایی میآید. این روزها گذشتنی است.»
روزی پیش از آمدن رهبرم از انقره، مرا به خانهای انتقال دادند. در تمام این مدت نمیدانستم در بیرون چه میگذرد. این چند روز کسی شکنجهام نمیکرد، اما حتا یک لحظه تصویر رفتارهای رقتبار، غیرانسانی و نابخشودنیای که با یاورانم که سربازان همین سرزمین بودهاند، از جلوی چشمانم دور نمیشد.
صدای فرمانده قیصاری متین، اما اندوهگین بود. از او پرسیدم میخواهد با کسی صحبت کند؟ چشمانش درخشید و گفت: از قیصار احوال بگیرم چه گپ است.
تلفنی خدمتش دادیم. با شوق اما بیقرار به یکی از فرماندهانش زنگ زد و جویای حال و احوال آن مناطق شد. بعد از صحبت طولانی تلفون را قطع کرد و با چهرهای که نگرانی در آن موج میزد، گفت: «خوب شد سربازها مورال گرفت. من بخاطر مردمم و خاکم میجنگیدم، در چند روز گذشته حدود پنجاه قریه در مربوطات قیصار سقوط کرده. قیصار اگر سقوط کند، حفاظت میمنه ناممکن است.»