ولی در خاک افغانستان هنوز سربازان شوروی — آنهایی که اسیر شده بودند، باقی مانده و آنها توانستند در آنجا زنده بمانند، دین اسلام را قبول کرده و خانواده تشکیل داده اند. آنها حالا نام های افغانی دارند، ریش مانده و لباس ملی می پوشند. یکی از آنها بعد از ده ها سال جهت بازگشت به روسیه تصمیم گرفت و دیگران همچنان در کشور که در آن اسیر شده بودند، زندگی شان را ادمه میدهند.
نیکولای بیستروف در گدام در اوست-لابینسک ولایت کراسنادار کار میکند. اینکه او 20 سال قبل بنام دیگر — اسلام الدین — یاد میشد و زندگی دیگر داشت، افراد محدود از جمله همکاران او میدانند. نیکولای هنگام صحبت تیلفونی میگوید:« من میخواهم این قصه افغانی را فراموش کنم. اما به من مجال این را نمی دهند…».
او را در سال 1984 به خدمت سربازی جلب نمودند و جهت محافظت میدان هوایی بگرام فرستادند و شش ماه بعد به اسارات درآمد.او میگوید که این کار از روی حماقت رخ داد. «من و دو جوان اوکراینی را «نظامیان کهنه کار» پشت چای و سگرت به مغازه محلی روان کردند. در راه ما به کمین افتادیم. مرا در ناحیه پاه زخمی ساختند — من به هیچ جا فرار کرده نمی توانستم. آن دو اوکراینی را گروپ دیگر گرفتند. و مرا افراد مسلح احمدشاه مسعود گرفتند».
بیستروف را در سرای زندانی ساختند که در آن شش ماه سپری نمود. او میگوید که طی این مدت او دو بار جهت فرار تلاش نمود. ولی با پای زخمی دور رفته نمی توانی:«مرا گرفتار میکردند، وقتیکه من از پایگاه به فاصله صد متر هم دور رفته نتوانسته بودم و بازپس می آوردند».
اینکه چرا او را نه کشتند، نیکولای تا به حال نمی فهمد. افراد مسلح اصلاً میخواستند او را با افغانان اسیرشده تبادله کنند. بعد از شش ماه او را بدون محافظین از پایگاه اجازه خروج میدادند. بعد از مدت زمان به او بازگشت به کشورش یا رفتن از طریق پاکستان به غرب پیشنهاد کردند. او به خاطر می آورد: «ولی گفتم که میخواهم با مسعود بمانم. چرا؟ توضیح این دشوار است. کسی که در چنین وضع قرار نداشت، در هر صورت این را درک کرده نمی تواند. از بازگشت به هم قطاران هراس داشتم، نمی خواستم، تا مرا خائین محسوب نمایند و از محاکمه ترس داشتم. من در آن لحظه مدت یک سال نزد افغانان زندگی میکردم و دین اسلام را قبول کردم».
او بعد از مدت به بهترین محافظ احمشاه مسعود مبدل گشت.
نیکولای زبان دری را در ظرف شش ماه آموخت، اگرچه در مکتب او شاگرد تنبل بود. بعد از چند سال زندگی در افغانستان فرق کردن او از مردم محلی دشوار بود.
«من مادرم را دیده نتوانستم، او مرد…»
ازدواج نیکولای را نیز مسعود سربراه کرده بود. قوماندان روزی از اسیر سبق پرسید که آیا او میخواهد با آنها در کوه ها سفر نماید و یا میخواهد خانواده تشکیل دهد. اسلام الدین صادقانه اعتراف نمود که میخواهد ازدوج نماید. نیکولای به خاطر می آورد:« آنگاه او یکی از اقارب دور خود، دختر افغان، که به طرفداری از حکومت می جنگید، به او نکاح کرد. همسر من بسیار مقبول است. وقتیکه من برای اولین بار او را دیدم، حتی باور کرده نمی توانستم که او کدام وقت از من خواهد بود… او قبلاً افسر امنیت دولتی بود».
… نیکولای بعد از مریضی همسر خود در مورد بازگشت به روسیه فیصله نمود. در سال 1995 نیکولای- اسلام الدین به وطن آبایی خود کرسنادار برگشت. مادرش قبل از عودت او درگذشت، اگرچه او یگانه کسی از اقارب او بود که باور داشت که پسر او در وطن بیگانه نه مرده است. نیکولای قصه میکند:« او حتی به کدام فال بین تصویر مرا برده بود و او برایش گفته بود که پسرش کشته نشده است…».
نیکولای باه همسر خود عادله یک دختر و دو پسر دارند. پسر بزرگ اش اکبر و پسر کوچک اش احمد نام دارد.
عادله طی این مدت فقط یکبار به وطن جهت شرکت در مراسم تدفین مادرش رفته بود.
اینکه بیستروف بر ضد نیروهای شوروی می جنگید یانه، او به این سوال پاسخ نه داد.
برعلاوه بیستروف حالا در باره شش سرباز دیگر شوروی معلومات وجود دارند که در افغانستان اسیر شده و توانسته در افغانستان زندگی شان را ادامه دهند. دو تن از آنها بعداً به روسیه بر گشتند و چهار تن همچنان در افغانستان و این کشور به وطن دوم آنها مبدل گشته است. ماندند.
در شهر قندوز در شمال افغانستان دو سرباز سابق شوروی گینادی تسیوما و الکساندر لیوینیتز مسکن گزین شده اند. اگرچه هردو از دنبس می باشند و وطندار اند، ولی باهم دوست نشدند. و از مدتها بدینسو وطن تاریخی خود را بیگانه می دانند.
از مصاحبه الکساندر لیوینیتز برای کتاب «برای ابد در اسارت»:
«ما میخواستیم به میدان هوایی برویم، ولی تقریباً بلا فاصله به دست دشمن افتادیم. صبح ما را نزد کدام قوماندان بزرگ آوردند، من همچنان نزد او ماندم. راساً دین اسلام را قبول کردم و به من نام احمد دادند. مرا به زندان نه انداختند. فقط یک شب در توقیف بودم. ابتدا مشروب زیاد می نوشیدم و بعداً نزد افراد مسلح به صفت دریور اجرای وظیفه میکردم. بعد از رفتن طالبان یکبار به اوکراین تیلفون کردم، گوشی را پسر کاکایم گرفت و گفت که برادر سکه و مادرم مردند. بیش از این من به آنجا تیلفون نکرده ام».
به گفته الکسی نیکولایف، لیوینیتز در افغانستان به مقایسه دیگران زندگی بدی ندارد و به صفت دریور تاکسی کار میکند. ولی سرنوشت تسیوما چندان موفق نیست. فوتوژورنالیست میگوید:«طوریکه به من نشان دادند، حتی به مقیاس افغانستان هم او در فقر زندگی میکند».
سرباز دیگر شوروی بنام یوری ستیپانوف باتفاوت از اسرای دیگر، بار دوم توانست در روسیه مسکن گزین شود. در سال 1994 ستیپانوف به قریه پرییوتووا باشقرستان از افغانستان بازگشت، ولی نتوانست خود را با شرایط عیار سازد و دوباره به افغانستان بر گشت. اما در سال 2006 یکبار دیگر به روسیه برگشت. میگویند که برای ابد. او حالا در شمال کار میکند و از همینرو ما به گرفتن تماس با او موفق نشدیم