خاطرات جنگ جهانی دوم از زبان ولادیمیر پوتین. قسمت دوم

© Photo / Personal archive of Vladimir Putinخاطرات جنگ جهانی دوم از زبان ولادیمیر پوتین
خاطرات جنگ جهانی دوم از زبان ولادیمیر پوتین - اسپوتنیک افغانستان
عضو شوید
من از پدرم چندین بار پرسیدم که آیا دوست او در جنگ ها کشته شد؟ پدرم بار ها این قصه را تکرار می کرد و از آن رنج میبرد

ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه در مقاله خود برای مجله "روسکی پیانر" یا "پیشآهنگ روسی" در باره زندگی پدر و مادرش در سالهای جنگ دوم جهانی همچمنان در باره برادرش و اتفاقات متفاوت قابل توجهی نوشت که چه متوجه زندگی اش شده است و در مورد اینکه چطور بعد از آن به شکل معجزه آسایی در تاریخچه زندگی تایید شدند و اینکه چرا خانواده اش نمی توانست و نمی خواست از دشمنان شان متنفر باشد.

حالا توجه شما را به قسمت دوم خاطرات پوتین ولادیمیر ولادیمیرویچ جلب می نمایم:

پوتین میگوید: مساله اساسی بعدا آنکه پدرم پس از جراحت به هوش آمد, چه بود؟ یگانه چیزیکه مشکل بود, یخ بستن آب دریا نیوا در فصل زمستان بود. آنوقت ضرور بود تا پدر مجروحم خود را به کرانه مقابل دریا میرساند، جایی که دکتوران حرفه ای کار و عملیات میکردند. طبعا که او خودش قادر نبود مستقلانه راه برود. اما توانست به مشکلات خود را تا آنسوی دریا- تا جایی که قطعات ما مستقر بودند,  برساند. ولی اشخاص کمی حاضر بودند او را به آن سوی دریا بکشانند, زیرا وضع امنیتی با عبور از دریای نیوا بسیار خطر ناک و آماج خوبی برای اندخت توپخانه و ماشیندار دشمن بود. چانس رسیدن تا کرانه دریا تقریبا وجود نداشت. اما تصادفی همسایه پدرم در منطه پترگوف در نزدیک  او واقع شد و بدون تعمق به انتال  او پرداخت و او را تا شفاخانه نظامی رساند. هر دو  به مشکل زفت و پروت کرده خود را به آنجا رساندند. همسایه پدرم تا ختم عملیات جراحی در شفاخانه ماند و بعد از عملیات به او گفت: "خوب اکنون تو زنده می مانی و من بسوی مرگ می روم".

پوتین ادامه داد: بعداً, من از پدرم چندین بار پرسیدم که آیا دوست او در جنگ ها کشته شد؟ پدرم بار های این داستان را تکرار میکرد و این قضیه او را اذیت می کرد. پدرم به این فکر رسید که بلاخره همسایه اش کشته شده است. و در اپریل  سال های 60 که من تاریخ آنرا درست نمی دانم, چون بسیار کوچک بودم, پدرم به خانه آمد, به چوکی نشست و  شروع به گریه کرد. او نجاتدهنده خود را در مغازه دیده بود. در لنینگراد, اتفاقاً وی برای خرید مواد خوراکی به مغازه سر زد و او را دید. تصادفا هر دو در یک لحظه وارد مغازه شدند. یک چانس بر چند میلیون نفر… بعد همسایه با خانواده اش چند مرتبه برای مهمانی به خانه ما آمدند… مادرم صه میکند که بار ها غرض عیادت پدرم به شفاخانه می رفت که پدرم در آنجا داخل بستر بود. آنها پسر کوچک سه ساله داشتند. شهر در حال قحطی و محاصره رار داشت. پدرم عذا سهمیه خود را  در اخفا از دکتوران و به مادرم میداد تا این خوراک ها را بیرون برده و به برادرم بدهد. بعد از مدتی پدرم چند بار در بشفاخانه بی هوش شد. آنوقت  دکتوران و پرستاران فهمیدند که علت آن چیست و دیگر به مادرم اجازه ندادند که به شفاخانه بیاید.

بعد از مدتی بچه را از مادرم گرفتند. مادر چند بار به من توضیح کرد که این کار را برای نجات بچه های کوچک از گرسنگی بطور اجباری می کردند. بچه ها را در پرورش گاه ها جمع کرده و سپس از شهر تخلیه می کردند و از والدین اجازه هم نمی گرفتند. برادرم در آنجا مریض شد. به گفته مادر به دیفتری مبتلا شد و وفات کرد. به آنها حتی نگفتند که کجا دفن شده و آنها با همه گونه سعی و کوشش نتوانستند در این ارتباط معلومات حاصل کنند و اما سال گذشته افرادی که برایم ناشناس بودند به ابتکار خودشان در آرشیف جستجو کرده و اسناد برادرم را کشف کردند. واقعا که اسناد در ارتباط برادرم بود. زیرا می دانستم که در آن زمان آنها پس از تعرض جزوتام های آلمانی از طرف "پترو دوارتس" فرار کردند و در منزل نزدیکان زندگی کردند و من حتی آدرس آنها را در آنجا می دانستم. آنها در کانال به گفته ما "آبی" زندگی کردند. درست تر گفته شود کانال "ابوودنی " لیکن در لنینگراد آنرا کانال "وودنی" می گویند. من دقیقا می دانم که آنها در آنجا زندگی کردند. و آدرس محل که او را از آنجا گرفته بودند با آدرس موجود در سند تطابق کرد. همچنین نام خانوادگی, اسم و ولد تطابق کردند. هیچ شک نبود که وی برادر من بود. محل دفن هم ثبت شده بود: قبرستان "پیسکاروفسکی"  و بخش شخصی قبرستان هم مشخص شد.پوتین گفت: به والدین هیچ چیز را اطلاع ندادند. شاید در آن زمان قت این کار هم نبود…ادامه دارد…

نوار خبری
0
برای شرکت در گفتگو
ورود به سیستمیا ثبت نام کنید
loader
بحث و گفتگو
Заголовок открываемого материала