سید باقر محسنی، یکی از همراهان سفر و نزدیکان شهید سید مصطفی کاظمی در صفحهٔ فیسبوک اش در مورد سفر به ولایت بغلان به تاریخ ۱۵ عقرب ۱۳۸۶ چنین نوشته است:
"امروز، سه شنبه، پانزدهم ماه عقرب است.
صبح زود از خواب بلند شدم؛ آفتاب هنوز همه جا را احاطه نکرده است. دوش گرفتم، قدری هوا سرد است؛
سرعت و تعجیل در آماده شدن، از سردی هوا می کاهد، آماده شدم. در حیاط منزل شهید کاظمی، بچه های امنیتی آمادگی دارند. شاه محمد خان نظری هم اینجاست. او با من صمیمی و رفیق است، به من گفت: "کاظمیِ چوچه تو هم میری"؟ خندیدیم. فکر کنم کسی، قرار ملاقات هم دارد؛ در همین صبح زود. آقایان احمدی و یا محمودی از انتظار وکلای دیگر گفتند و من برای تذکر، وارد اتاق شهید کاظمی شدم. باز هم تکرار صحنه ی دیشب؛ آقای کاظمی، خانم و بچه ی یکساله شان. اولین صحبت من در صبح پانزدهم عقرب با شهید کاظمی؛ برای شان گفتم که هیئتِ همراه در کوتل خیرخانه منتظر هستند و دوست دیگر هم در پایین. شهید کاظمی گفت: " اِینه آمدم، بکس ام را ببر". برگشتم، روی حیاط منزل، همه منتظر شهید کاظمی و او آمد. " ها رفیقا آماده شدید"؟ بلی آماده هستیم. آقای کاظمی به سمت دروازه حویلی حرکت کرد؛ با دوستان همراه مصافحه نمود و ملاقات هم ایستاده پا صورت گرفت. لحظه حرکت فرا می رسد. همه به سمت موتر های شان رجوع کردند. کنار موتر حامل شهید کاظمی ایستاده ام. بنا داشتم در همین موتر باشم. اما رفقای مهمانِ من ناراحت می شوند. آقای کاظمی به سمت سیت پیش روی موتر حرکت کرد و در همین حال، رو به من کرد و گفت: "باقر، یک کمپل بریم بگیر". خودش در سیت پیش رو نشست. من به ساختمان منزل رفتم؛ همه در خواب سنگین صبحگاهی فرو رفته اند. وارد اتاق شان شدم. خانم شهید کاظمی صدا را شنیده بود؛ بچه خواب است و خانم دل گیر به نظر می رسد. او، خانم فدا کار و با وفایی می باشد؛ عشق و احترام شان به شوهر کم نظیر است، دشواری های زمان را تحمل کرده و انصافاً زحمت های بی شماری برای شهید کاظمی کشیده است. اما امروز، ناخوش به نظرم رسید؛ شاید دل تنگ بوده، یا حس غریبی برایش دست داده و یا این سفر را متفاوت احساس کرده باشد. راستی، او در این اواخر نگرانی بیشتر نسبت به امنیت شوهر دارد.
کمپل را به من داد؛ پایین شدم، موتر ها منتظر من هستند. عنایت الله درب عقب موتر را باز کرد و من کمپل را آنجا گذاشتم. به سمت بیرون رفتم، آنجا که وسیله ی نقیله ما بود؛ سید بلال، علاقه دارد رانندگی کند و من می خواستم صابر خان به همراه ما باشد. سید بلال مسئولیت رانندگی را به عهده گرفت و ما چهار نفر در موتری که از آقای زلمی نیاز به امانت گرفته بودیم، نشستیم.
دربِ حویلی باز شد و شهید کاظمی در چهره ی متفاوت از گذشته، در سیت موتر بیرون شدند. این آخرین وداع از منزل و کاشانه ی شان است؛ دقیق یازده سال از آن روز گذشته است؛ اما دلم به آن لحظه ی خروج از منزل می گیرد. دیگر برگشتی نخواهد بود. ما با هم اُنس و علاقه و عادت داشتیم. در این اواخر، من و آقای احمدی بیشتر با شهید کاظمی بر سر یک دسترخوان بودیم. ماه مبارک رمضان که به تازگی سپری شده بود، سه نفری بر سر سفره افطار می نشستیم. راستی، یادم نرود؛ در این اواخر در رفتارِ آقای کاظمی تغییر می بینم؛ حالات روحانی بیشتری دارد. می گوید: "آغا باقر، بچه ها را خبر گرفتی؟ چه خوردند؟ و من از دسترخوان مناسب بچه ها اطمینان میدادم. معمولاً تلفنی یا مستقیم، فقط "باقر" صدا میزد؛ حالا " آغا باقر" می گوید. توجهِ بیشتری به احمدی دارد. او را گاهی حاج آقای احمدی صدا میزند. احمدی میگوید آقای کاظمی من را حاج آقا می گوید؛ میخندیم و از مهربانی شهید کاظمی می گوییم. راستی، چقدر مهربان است؛ دلم بر آن مهربانی ها تنگ شده.
باری، به دیدار شان در اتاق رفتم، تنها بود؛ بدون اجازه وارد شدم؛ چهره اش را پنهان کرد؛ گریه کرده بود و من از اینکه خلوت او را به هم زدم، ناراحت شدم. سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد و در تلاش اینکه گریه اش را متوجه نشوم، گفت: "عینک و تلفن را بیاور". گرفتم و از دنبال شان پایین شدم. صورت خود را شسته بود.
یعنی او احساس کرده بود به زودی می رود؟ نمیدانم.
موتر ها حرکت کرد؛ نزدیک طلوع خورشید است؛ کاظم حمیدی رسا هم در موتر ما حضور دارد. همین طور به سمت کوتل خیرخانه نزدیک می شویم؛ عده ای از همراهان در مسیر راه به ما می پیوندد. بالای کوتل رسیدیم، کاروان توقف کرد. شهید کاظمی از موتر پایین شده است؛ عده ای از همراهان هنوز حاضر نگردیده؛ باید آنها هم بیایند و با هم حرکت کنیم. با جنرال ظاهر اقبر صحبت میکند، گهی میخندد و من نمیدانم چه می گویند. از موتر پایین شدم؛ هوا سرد است، دوباره برگشتم به موتر؛ همراهان از راه رسیده اند. سرکاروان، موتر شهید کاظمی است؛ قافله به راه می افتد. موتر ها تیل ندارد. به تانک و تیل عزیز هوتک توقف می شود و ما تلاش داریم که سوخت گیری موتر را همزمان انجام دهیم تا از کاروان عقب نمانیم.
بازار کابل در آن صبح زود، تعطیل بود و حالا آفتاب طلوع کرده است و باید برای دوربین امانتی مان فیلم تهیه نماییم. بازار چاریکار مد نظر مان است؛ در اینجا هم دوکان ها تک و توک باز کرده اما یکمشکل اصلی در تهیه فیلم داریم: پول در نزد ما وجود ندارد؛ خندیدیم.
فرصتی پیدا شود و از آقای کاظمی مطالبه ی پول کنیم.
از بازار چاریکار عبور کردیم و به منطقه تاجیکانِ جبل السراج، توقف کردند؛ اینجا برای صبحانه آمادگی گرفته بودند. من در تلاش برای مطالبه پول از شهید کاظمی هستم. راستی چرا تلفن نکردم که پول را به سید علی جان بدهد؟ به ذهنم نرسیده بود. اینجا فرصت پیدا نشد و در اتاق دیگری صبحانه را صرف کردم. تعدادی از همراهان و مهمانان را اینجا دیدیم یا از قبل رسیده بودند و یا بتازگی به ما می پیوستند. محمود کرزی بیرون شد و به شوخی گفت: "ما زودتر می رویم، امنیت شما را میگیریم". دقایقی بعد، کاروان ما هم حرکت کردند؛ کاروان، انسجام کمتری دارد و قدری پراکندگی را شاهد هستیم. خم و پیچ های سالنگ جنوبی را عبور کردیم؛ فاصله کمتری با موتر شهید کاظمی داریم، شاه محمد خان نظری و انجنیر متین شهید از ما جلو تر است. تا اینجا به خوبی راه پیمودیم؛ حین پایین شدن از سالنگ شمالی، موترِ ما بی بریک/ترموز شد؛ سرعت گرفت، حالا ممکن است از کوه به زیر شویم؛ فکر کنم سید بلال تجربه رانندگی با موتر اوتومات را ندارد، هر لحظه بر سرعت موتر افزوده می شود؛ ناگزیر هستیم تن به تقدیر دهیم و سقوط را پذیرا شدیم. معجزه آسا موتر توقف کرد. برای سید علیجان یاورِ شهید کاظمی مخابره کردم که چنین اتفاقی برای ما افتاده است؛ سرعت کاروان کاهش پیدا کرد، دوباره صدای مخابره بلند شد که کاظم حمیدی رسا را با موتر شاه محمد خان بفرستید و شما با احتیاط بیایید؛ ما هم با سرعت پایین می رویم؛ هر چه زود تر موتر را ترمیم کنید. کاظم، همکار هفته نامه اقتدار ملی است. شاه محمد نظری با سرعت برگشت و کاظم حمیدی را با خود برد.
ما با احتیاط به راه افتادیم، ایراد موتر برطرف شد و دوباره با سرعت تمام برای اتصال به کاروان حرکت کردیم.
در بازار پلخمری به کاروان رسیدیم. سریع پیاده شدم، به مهدی گفتم فیلم تهیه کند بدون اینکه به بی پولی فکر کرده باشم. به همراه شهید کاظمی وارد مسجد جامع پلخمری شدم. آقای کاظمی با شمار دیگر در اینمسجد سخنرانی کردند، نماز اقامه شد و از مسجد بیرون شدیم. آقای کاظمی تجدید وضو میکند و با لبخند می گوید: " یکوضو بگیریم، دنیا را اعتبار نیست". این لحظات، دلم میگیرد؛ میخواهم نزدیک شان باشم. موقع وضوع گرفتن، روبرویش ایستادم. نمیدانم چرا دلم تنگ می شود. از محوطه مسجد بیرون شدیم؛ باید دوباره در موتر های مان قرار گیریم. ساعت از ظهر گذشته، حرکت کردیم و وارد محوطه کلوپ ولایت شدیم. محوطه بزرگ و دارای دختان بلند. خانم شکریه عیسی خیل به ما سر خورد و گفت: "اینه اینا بودن، چطور پیشکان میزدین، دیگه تکرار نکنید". خانم عیسی خیل نمیدانست که موتر ما بریک نداشت و از کنترل خارج بود.
وارد ساختمان شدیم، غذا آماده بود. باز هم در اتاقی، جدا از آقای کاظمی به صرف غذا پرداختیم. موقع چای، به اتاقی رفتم که شهید در صدر آن نشسته بود. طولی نکشید که راه افتادیم. در همینمحوطه، آقایان صمدی و هاشم رسولی محل بود و باش در قندوز را برای مهمانان معرفی کرد. به علی جان شهید گفتم که اتاق بچه ها و ما را طوری در نظر بگیرند که نزدیک شهید کاظمی باشد. او گفت که چنین کرده ام.
مسیر فابریکه سمنت را در پیش گرفتیم. وارد دایره این کارخانه بزرگ شدیم. کار جریان دارد و صدای بلندی از گردش میله ی بزرگ به گوش میخورد. دور تر از این محل، ساختمان دوطبقه ای واقع بود و برای صبحت و صرف چای، آنجا رفتیم. شهید کاظمی در صدر میز نشسته است و من دو نفر در وسط با شهید کاظمی فاصله دارم و ردیف دوم نشسته ام. نمیدانم چرا دوباره احساس گشنگی میکنم؟ تند تند پسته را می شکنم؛ بدون اینکه به صدای شکستن آن توجه کنم. صحبت ها مختصر است؛ شهید کاظمی عجله دارد. دیدار بعدی فابریکه قند بغلان است. خانم شکریه عیسی خیل، استقبال از هیئت ترتیب داده است؛ ساعت ها منتظر بوده اند. آقای کاظمی به ساعت خویش نگاه میکند. فضا برای من بیگانه است؛ نمیدانم چرا؟ از پشت میز فاصله گرفت و چشم شان به من افتاد و گفت: "برایم آب بگیر". از سالون سریع تر بیرون شدم، آب پیدا نتوانستم. برگشتم بالا، شهید کاظمی از پله ها در حال پایین شدن بود، دوباره چشم شان به افتاد و گفت: "آب گرفتی"؟ به تکاپو افتادم. به علیجان شهید گفتم که آقای کاظمی تا حال دو بار از من آب خواسته است؛ پیدا نتوانستم. او گفت: تشویش نکن داخل موتر آب هست. خیالم جمع شد. جلو پله های پایین ساختمان، محمود کرزی با شهید کاظمی صحبت میکرد. نزدیک رفتم؛ جمله کرزی این بود که من را در جلسات کمیسیون تان دعوت کنید؛ خیر است هر موضوعی بود. آقای کاظمی وعده داد و خدا حافظی کردن. شهید کاظمی به موتر شان نشستند؛ دیدم دارد آب می نوشد؛ راحت شدم؛ طولانی تر نگاه کرد. تغییر چهره و رفتار شان پیدا بود. آیا نگرانی داشت؟
موتر ها حرکت کرد، دوباره کنار آن چرخهی بزرگ کارخانه توقف کردند؛ صحبت های مختصری انجام شد و باز هم به راه افتادیم. داخل موتر آمدم. بلال ناراحت است؛ میگوید من را تنها میگذاری، با هم برویم. به دو سرکه پلخمری و قندوز رسیدیم. پراکندگی کاروان را شاهد بودیم. این بار مختصر به سمت فابریکه قند بغلان راه افتادیم. همین لحظات بود که آن جا رسیدیم."